درد درک نکردن

روزهای جدایی

سلام.چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بگم بازم درد دارم؟؟؟؟؟؟؟امروز با خدام خیلی حرف زدم.دلم گرفته.خیلی باهاش دردو دل کردم.

امروزیکی از دوستام که داشت دقیقا اتفاق من براش می افتاد بهم گفت همه چی بین خودش با عشقش درست شده.خدایی خیلی خوشحال شدم.,کار پسر عمم که یک سال از من بزرگ تر بود و داشت چنین اتفاقی واسش می افتلد درست شد بله هم گرفتن.بازم خیلی خوشحال شدم اما راستش خیلی هم سوختم.بهم گفت یک شب با خدا حرف زده همه چی درست شده.ولی من که یک عمر دارم حرف میزنم.پس من چیییی؟؟؟به خودم میگم حتما خدا می خواد.حتما خدا میخواد.من هر چی خدا بخواد.دلم بد جور اتیش.اما نشان نمیدم.خیلی حرفا دارم اما نمیتوانم بگم.فقط به خدام میگم.فکرم ازاد نمیشه نمیدانم چرا؟حکمت بزگ این کار بزرگ خداوند چیست؟؟؟؟گریه کاش...   .  

دعا یادتون نرهگریهگریه

نوشته شده در شنبه 4 بهمن 1393برچسب:روز18تنهایی<<روز چهارم با خدا بودن>>عشق,عاشقانه,خاطرات,خاطرات عشقی,درد,درک نکردن,ساعت 1:2 توسط مجنون| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد

قالب ساز وبلاگ پيچك دات نت